به همراه دوستم از اتومبیل که پیاده میشم ، در حال عبور از گذرگاه همیشگی در یکی از خیابانهای مرکزی شهر و در کنار یکی از مجتمع های بزرگ و شیکِ تجاری چشمم برای چندمین بار به چند معتاد خیابون خواب می افته... قیافه هایی عجیب، چشمهایی که از زور خماری باز نمیشن و چهره هایی که به سیاهی می زنه...مثل همیشه سری تکون میدم و آهی از ته دل می کشم... دوستم با اشاره به یکیشون می گه: زرین مثلا این رو ببین، این از اول سرنوشتش همین بوده ، این طور زندگی کرده ...
من اما همیشه معتقد بودم آدما خودشونن که راهشون رو انتخاب می کنن، گفتم: خدا به بنده هاش عقل و اختیارداده، و بعد هم فرموده : در کار دین هیچ اجباری نیست، راه خیر و شر معلوم گردید، و حالا اختیار با بندگانه که کدوم راه رو در پیش بگیرند، مسیر صحیح رو یا راه نا صواب و غلط رو. هر چند که قبول دارم گاهی زندگی باب میل آدمی پیش نمیره، اما این نمی تونه توجیه خوبی باشه. دوستم همون طور که حرفام رو میشنید، آروم سری به علامت تایید تکون داد و من به این فکر می کردم که در اکثر مواقع " از ماست که بر ماست " .